غربت مظلومانه مسلم
کوفه که به خاطر نهضتبراى مسلم «وطن» شده بود، اینک به غربت تبدیل شده است و مسلم، غریبى در وطن! مسلم براى یافتن خانهاى که شب را به روز آورد و در پناه آن، مصون بماند، در کوچهها غریبانه مىگشت و نمىدانستبه کجا مىرود.
سر از محله «بنىبجیله» درآورد. همه درها بسته بود و هر کس، سوداى سلامت و آسایش خویش را در سر داشت.
زنى به نام «طوعه»، جلوى خانهاش ایستاده، نگران و منتظر پسرش بود. طوعه شیعه و هوادار مسلم بود، اما این غریب را نمىشناخت. مسلم، جلو رفت و سلام داد و آب خواست....
زن آب آورد. مسلم نوشید و ظرف را به طوعه باز پس داد. زن ظرف را در خانه گذاشت و برگشت. دید که این مرد،همچنان ایستاده است. زن پرسید:
- مگر آب نخوردى؟
-چرا.
- پس به خانهات و نزد خانواده خودت برو!
- ... .
- گفتم برخیز و به خانه خویش برو! بودن تو در این جا براى من خوب نیست،من راضى نیستم.
- من که در این شهر خانه و کسى را ندارم!
- مگر تو کیستى و از کجایى و... .؟
- من مسلمبن عقیلم... آیا ممکن است نیکى کنى؟ شاید روزى بتوانم جبران کنم! «طوعه» وقتى مسلم را شناخت، او را به درون منزل دعوت کرد و با نهایتاحترام و خضوع،از او پذیرایى کرد.33
این زن فداکار، که به مردان پیمانشکن و سست عنصر و ترسو درس شهامت و وفا مىآموزد، دین خویش را به مکتب و راه حسین(ع) ادا کرد و به وظیفهاش در قبال سفیر و نماینده آن حضرت در نهضت، عمل نمود و در خدمتگزارى مسلم از هیچ چیز کوتاهى نکرد. اما مسلم، شورى دیگر در سر داشت. از سویى به بىوفایى مردم مىاندیشید و از سویى به نامه و گزارشى فکر مىکرد که به حسینبن على(ع) فرستاده و از وى خواسته بود که بسرعت،خود را به کوفه برساند که زمینه از هر جهت آماده است، و از دیگر سو سرنوشتخویش را در «شهادت» مىیافت و در اندیشه پایان کار و سرانجام این نهضت و فرداى حوادث بود.
و... غذا نخورد. شب را به عبادت و تهجد پرداخت و نخوابید. فقط سحرگاهان اندکى خواب چشمانش را فرا گرفت و امیرالمؤمنین را دید و خواب شهادت را و مهمان على شدن را. 34
لحظههاى آن شب براى مسلم معناى دیگرى داشت. شب قدر بود. شب آخر بود. انتظار آن را مىکشید که در همان جا به سراغش بیایند تا دستگیرش کنند.
پسر طوعه، بر خلاف مادرش از هواداران «ابنزیاد» بود. شب که به خانه آمد، از حرکات و رفتار مادر، متوجه اوضاع غیرعادى شد. با کنجکاوى فراوان بالاخره فهمید که مهمان خانهشان کسى جز مسلمبن عقیل نیست. بسیار خوشحال شد، که اگر به والى شهر خبر دهد، جایزه خواهد گرفت. گرچه به مادرش قول داد و تعهد سپرد که به کسى نگوید 35 ، ولى صبح زود،خبر را به وابستگان عبیدالله بن زیاد رسانده بود. این به دنبال حوادث همان شب در کوفه و مسجد بود.
آن شب، خانه گردى وسیع در کوفه شروع شد. راههاى خروجى شهر زیر کنترل قرار گرفت و عدهاى هم دستگیر شدند. عبیدالله، مطمئن شد که کسى از یاران مسلم نمانده و مراکز مقاومت نهضت،درهم شکسته است. همان شب، اعلام کرد که همه در مسجد جامع، جمع شوند. مسجد پر از جمعیتشد.
ابنزیاد، با جوش و خروش، براى مردم، سخنانى تهدیدآمیز، همراه با تطمیع، بیان کرد. قساوت و خشونت از گفتارش مىبارید. بیشترین تهدید، نسبتبه کسانى بود که به مسلم پناه دهند و مژده جایزه به کسى داد که مسلم را -یا خبرى از او را نزد او بیاورد. به «حصینبن نمیر»،رئیس پلیس شهر، دستور اکید داد تا شهر را دقیقا زیر نظر و کنترل خود بگیرد و براى یافتن مسلم، خانهها را بگردد. پس از این سخنان، از منبر به زیر آمد و به قصر بازگشت. 36
فرداى آن شب، ابنزیاد، دیدار عمومى داشت. محمدبن اشعث 37 را هم در مجلس، کنار خود نشانده بود و از خدماتش تعریف مىکرد و دیگران هم حاضر بودند. پسر طوعه،که از بودن مسلم در خانه خودشان، خبر داشت، ماجراى شب گذشته را به پسر محمدبن اشعث نقل کرد. او هم خبر را آهسته در گوش محمدبن اشعث گفت. وقتى ابنزیاد،از ماجرا مطلع شد، به او ماموریت داد که مسلم را نزد وى حاضر سازد. 38
اما دستگیرى مسلم و آوردنش پیش عبیدالله زیاد، کار آسانى نبود. از این رو ابنزیاد، شصت، هفتاد نفر از قبیله قیس را، همراه و تحت فرمان محمد اشعث قرارداد تا براى گرفتن و آوردن مسلم به خانه طوعه بروند.
کربلایى درون کوفه
سپاه آلسفیان، در پى آیینهدار آفتاب عدل تمام خانهها را سخت مىگردید. نگهبانان شهر شب طرفداران قصر ظلم روان در جستجوى مسلم از هر سوى، مىرفتند و باطل در پى حق بود «غسق» در جستجوى فجر سیاهى در پى خورشید!
صداى پاى اسبها،خبر از تهاجم ماموران ابنزیاد مىداد. هدف،خانه طوعه بود و نقشه، دستگیرى مسلم. مسلم که پرورده سایه سلاح و بزرگ شده صحنههاى کارزار بود، از شجاعتخویش براى درهم شکستن حلقه محاصره استفاده کرد و پس از به پایان رساندن عبادت خویش، زره پوشید و سلاح برگرفت و بر مهاجمان حمله کرد و آنان را از خانه بیرون راند. 39
براى این که خانه آن شیر زن متعهد، در این میان، آسیب نبیند، مبارزه را به بیرون از خانه کشید و با دیدن انبوهماموران مهاجم که آماده آتش زدن و سنگباران کردن خانه بودند،گفت:
این همه سر و صدا براى کشتن فرزند عقیل است؟
اى نفس!
به سوى مرگى که از آن، گریزى نیست، بیرون شو! 40
شمشیرى آخته بر کف، ارادهاى استوار در سر، قوتى کمنظیر در دل و بازو، خون شرف و غیرت در رگها، بىهراس و ترس، بر آنان تاخت و براى دومین مرحله، آنان را پراکنده ساخت.
مسلم نایب و نماینده حسین بود. نسخهاى برابر با اصل. تصمیم گرفته بود کربلایى در کوفه بر پا سازد، و حماسهاى به یاد ماندنى و درسى عظیم از قدرت رزمى و روحى یک «مؤمن» در تاریخ، بر جاى بگذارد. یک تنه در برابر انبوهى از سپاهیان ابنزیاد ایستاده بود و دلیرانه مقاومت و جنگ مىکرد. هر هجومى را با شمشیر دفع مىکرد و هر مهاجمى را ضربتى کارى مىزد.
عاشورایى بود و نبرد حق و باطل در رزم مسلمبن عقیل با آن گروه، تجلى یافته بود. نیروهاى حکومت که خود را از مقابله با آن قهرمان، ناتوان دیدند، عدهاى به پشتبامها رفته و بر سرش سنگ و آتش ریختند،ولى حماسه مسلم،همچنان جریان داشت و آن بزدلان بىایمان از مقابل حملههایش مىگریختند. 41
و در هنگام حمله رجز مىخواند 42 و مىگفت: (خطاب به خود)
«این مرگ است، هر چه مىخواهى بکن!
بىشک،جام مرگ را خواهى نوشید.
براى فرمان خدا شکیبا باش!
که حکم خدا در میان بندگان،جارى است»44
گرچه والى کوفه نمىخواستخود را تسلیم این واقعیت کند که مسلم، شجاع است و مامورانش حریف رزم او نیستند، ولى تلفات سنگین نیروهایش به دست مسلمبن عقیل گویاتر از هر گزارش و سندى بود که مىتوانستبه آن، اعتماد کند.
و... مسلم، همچنان درگیر با سپاه ابنزیاد بود و این حماسه را بر لب داشت که:
«سوگند خوردهام که جز آزاد مرد، کشته نشوم، هر چند که مرگ را چیز ناخوشایندى ببینم.
بیم از آن دارم که به من دروغ گفته، یا فریبم داده باشند. بالاخره این آب خنک با آب گرم دریاى تلخ، آمیخته مىشود.
پراکندگى خاطر را بزداى و با تمرکز و استقرار بجنگ! هر کس، روزى بدى را ملاقات خواهد کرد»45.
گرچه قواى کمکى به تعداد 500 نفر به سربازان ابنزیاد پیوستند، ولى مسلم،این حماسهآفرین شجاع، همچنان به تنهایى به جنگ با آنان مشغول بود و از آنان مىکشت. 46 تلاش محمد اشعث و نیروهایش براى زنده دستگیر کردن مسلم بود و چون درگیریها به طول انجامید و به این هدف نرسیدند، ابنزیاد،از این تاخیر بسیار در دستگیرى یک نفر ناراحتشد و به محمد اشعث، پیغام فرستاد.
او، در جواب ابنزیاد گفت: «اى امیر» خیال مىکنى که مرا به سراغ یکى از بقالهاى کوفه فرستادهاى؟! تو مرا به مقابله با شمشیرى از شمشیرهاى محمدبن عبدالله فرستادهاى!...» سپس، باز هم برایش نیروى امدادى فرستاد.47
ابن زیاد، پیغام داد که به مسلم، امان بدهند. مىخواست که از این طریق، مسلم را به تسلیم وادارد، ولى مسلمبن عقیل،امان آن عهدشکنان را باور نمىکرد و زیر بار آن نمىرفت. این بود که به مبارزه ادامه داد.
آن قدر ضربه و جراحتبر او وارد شده بود که به دیوارى تکیه داد و گفت:
«چرا سنگبارانم مىکنید؟ کارى که با کافران مىکنند،در حالى که من از خاندان پیامبران و ابرارم. آیا حق پیامبر(ص) را درباره خاندان و عترتش مراعات نمىکنید؟»48
جنگ طولانى و سختبا آن همه دشمن،او را به شدت مجروح و ناتوان و تشنه کرده بود. پیکر و چهره خون گرفتهاش شاهد جهاد عظیم او بود. مسلم، تصمیم داشت که تا آخرین قطره خون و تا واپسین دم و تا شهادت بجنگد، اما اطرافش را گرفتند و در یک حلقه محاصره از پشتسر، نیزهاى بر او زده و او را به زمین افکندند و بدین گونه، اسیرش کردند. 49 طبق برخى از نقلها سر راهش گودالى کندند و مسلم در آن افتاد و اسیر شد.
مسلم را گرفتند; آزادهاى که در اندیشه نجات آن اسیران بود، خود، در دست آنان گرفتار شد. او را به سوى دارالاماره بردند و ورقى دیگر از حماسه در پیش دیدگان تاریخ، نمودار شد.
اسیر آزاد
قهرمان، گرفتار دشمن شد و به سوى قصر والى روان گردید. زخمهاى جانکاه،خستگى شدید،خونهاى سر و صورت، مسلم قهرمان را از توان و قدرت انداخته بود. شهادت را بروشنى احساس مىکرد و از آن خرسند بود. گویا با خود مىگفت:
من،امروز، از خم خون، مىچشم شهد شهادت را ولى خرسند و خشنودم که مرگم جز به راه حق و قرآن نیست. از این مردن سرافرازم که پیش باطل و بیداد نیاوردم فرود، این سر نکردم سجده بر دینار نسودم لحظهاى پیشانىام،بر زر کنون در چنگ این دشمن، شرافتمند مىمیرم نگرید مادرم بر من نریزد خواهرم در سوگ من، اشکى زجام دیده بر دامن بگوییدش که من، مردانه جنگیدم و بر مرگ دلیران و جوانمردان نمىبایست گرییدن.
ولى... مسلم را گریه فرا گرفت،و گفت: «انا لله وانا الیه راجعون» یکى از سران سپاه ابنزیاد، از روى طعنه، گفت: کسى که در پى این کارها باشد، بر این پیشامدها نباید گریه کند. مسلم گفت: «به خدا سوگند! گریهام براى خویش و به خاطر ترس از مرگ نیست، بلکه گریه من براى خانوادهام و براى حسین بن على و خانواده اوست، که به سوى شما مىآیند».50
سواران بسیار او را به قصر آوردند. تشنگى زیاد و خونریزیهاى شدید، ضعف فراوانى در مسلم پدید آورده بود،بحدى که به دیوار تکیه داد. با دیدن ظرف آبى در آن جا،آب طلبید. یکى از وابستگان پست و فرومایه، علاوه بر این که به مسلم گفتبه تو آب نخواهیم داد،زخم زبان هم بر او زد و مسلم،از این همه پستى و سنگدلى و بىعاطفگى آن مرد،تعجب کرد و او را نفرین نمود. 51
یکى از حاضران به نام عمارةبن عقبه، با دیدن این صحنه از ناجوانمردى دلش سوخت و به غلامش گفت که براى مسلم آب بیاورد. آب را در ظرفى ریختند،همین که مسلم آن را به لبهاى خویش نزدیک کرد که بیاشامد، ظرف آب، از خون، رنگین شد و نیاشامید. بار دیگر هم همین صحنه تکرار شد.
مرتبه سوم کاسه را پر از آب کردند. این بار که خواستبنوشد، دندانهاى جلوى مسلم در کاسه ریخت. مسلم از نوشیدن آب، صرفنظر کرد و گفت:
الحمد لله!
اگر این آب، قسمتم بود، مىخوردم! 52
در زیر برق سرنیزهها،آن اسیر آزاد، و آن آزاده گرفتار را نگهداشته بودند. هم به سرنوشت افتخارآمیز خویش مىاندیشید و هم به فکر کاروانى بود که به سوى همین کوفه در حرکتبود و سالار آن قافله، کسى جز اباعبدالله الحسین(ع) نبود.
مسلم، هنگام ورود بر ابنزیاد سلام نکرده بود و همین، سبب خشم و ناراحتى او و اطرافیانش شده بود. گفتگوهاى خشونتآمیزى بینشان رد و بدل شد.
او را تهدید به مرگ کردند. مرگى که مسلم از آن نمىهراسید، بلکه به آن افتخار مىکرد. معلوم بود که او را خواهند کشت. از حاضران، عمر سعد را براى وصیت انتخاب کرد. سه موضوع را در وصیتهاى خود،مطرح کرد: «قرضهایم را در کوفه با فروختن زره و شمشیرم بپرداز! جسد مرا از ابن زیاد تحویل بگیر و به خاک بسپار! کسى را پیش حسینبن على(ع) بفرست تا به کوفه نیاید».53
گرچه مسلم از او قول گرفته بود که وصیتهایش به عنوان راز، نزد او پنهان بماند، ولى عمر سعد که خبث و خیانتبا وجودش آمیخته بود، در همان مجلس، خیانت کرد و وصیتهاى سهگانه مسلم را، براى ابنزیاد،فاش ساخت و در واقع، ماهیت پلید خود را آشکار نمود.
از جمله گفتگوهاى ابنزیاد و مسلمبن عقیل این بود که آن ناپاک، به مسلم گفت:
اى فرزند عقیل! آمدى تا اتحاد مردم را بر هم بزنى. از کار مردم تفتیش کردى و جمعشان را متفرق ساختى و بعضى را بر ضدبرخى دیگر شوراندى.
مسلم: خیر، هرگز چنین نکردم، بلکه مردم این شهر دیدند که پدرت نیکان را کشت و خونها ریخت و همچون سلاطین ایران و روم پادشاهى کرد. ما آمدیم تا آنان را به عدالت امر کنیم و به قانون خدا دعوت نماییم. ابنزیاد: تو را به این کارها چه کار؟! اى فاسق،آیا در آن هنگام که تو در مدینه،شراب مى خوردى، ما کار نیک و عمل به کتاب خدا نمىکردیم؟
مسلم: آیا من شراب مى خوردم؟! خدا مىداند که تو دروغ مىگویى و بدون آگاهى، سخن مىگویى. من آن گونه که گفتى نیستم. شراب خوردن براى کسى رواست که خون بىگناهان را مىخورد و به ناحق، خون مىریزد و براساس خشم و دشمنى و سوءظن، انسان مىکشد و در عین حال،از این کار زشتخرم و شاداب است،گویى که کارى نکرده است!
ابن زیاد: گویا مىپندارى که براى شما هم در امرحکومت، بهرهاى است!
مسلم:به خدا سوگند! گمان نیست، بلکه یقین است.
ابن زیاد: خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم! آن هم کشتنى که در اسلام، کسى را آن گونه نکشتهاند.
مسلم: آرى، تو به ایجاد بدعت در میان مسلمانان و مثلهکردن و بدطینتى سزاوارترى! 54
جوابهاى کوبنده و منطقى و دندانشکن مسلم، ابنزیاد را به ستوه آورد،تا آن جا که آن خائن، به على(ع) و حسین(ع) و عقیل، ناسزا گفت. راستى، چه شگفت است که ستم، به محاکمه عدالتبپردازد!
مسلم، که صبرش تمام شده بود،گفت: اى دشمن خدا! هر چه مىخواهى بکن! 55 ابن زیاد هم دستور کشتن «مسلمبن عقیل» را داد.
تنها اسلحه دشمنان حق، کشتن است; و اگر یک انسان حقپرست و با ایمان،شهادتطلب باشد و از مرگ نترسد، در واقع، دشمن را خلع سلاح کرده است. مسلم نیز، آرزویش شهادت در راه خدا به دستشقىترین افراد است. و... طبیعى است که مسلم، به عبیدالله بن زیاد بگوید:
چه باک از کشته شدن;
بدتر از تو،بهتر از مرا کشته است... .
فرمان قتل مسلم براى او که آرزومند این سرنوشت مقدس و مبارک است،بشارتى است و این لحظههاى آخر پیش از شهادت، عزیزترین لحظهها و پربارترین دقایق، و زیباترین حالات روح را داراست. اشتیاق قبل از دیدار است.